محمد کیانمحمد کیان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

*جیگر مامان*

تولد بابایی

سلام مامانی. امروز 26 اسفنده!تولد بابایی! دیشب با بابایی رفتیم بیرون.اولش خواستیم بریم نمایشگاه ولی تا نزدیکیش رفتیم دیدیم ترافیک شده چه جور!!!!!!!!!!!!! نرفته برگشتیم!ولی درعوض رفتیم بازار دست فروشها! الهی مامان فدا عسلش بشه! دوتا جفت جوراب گرفتیم برای نی نی خودمون.یکیش بنفشه. خیلی کوچولو فکر کنم وقتی به دنیا اومدی برات اندازه باشه! یکی دیگه هم زرد و آبیه که فکر میکنم برای یکی دوماهگیت اندازه ات باشه!!!!!!!!!!! بعد از خرید خواستیم با مادرجون و عمو محمود شام بریم بیرون. ولی مادرجون گفت که مهمان داره و نمی تونه بیاد بابایی هم که اعصابش به خاطر این موضوع داغون شد.تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. بابایی دیشب ازمن قول گرفت که امروز براش تولد نگیرم...
26 اسفند 1391

حال مامان خوش نیست!

سلام جیگر مامان.خوبی؟خوش میگذره؟ این روزا مامان و خیلی اذیت میکنی. وقتی از سرکار میام دیگه هیچ نایی برام نمی مونه تمام مدت حالم بده مخصوصا شب ها!.ولی همین که صبح ها هوای مامان و داری و حالم بد نمیشه ازت ممنونم!مرسی مامانم! عید داره نزدیک میشه و من هیچ کاری نکردم.بابا بهم قول داده که تو گردگیری کمکم کنه ولی خودت می دونی که دم عیدی باباهم تواداره سرش خیلی شلوغ میشه! امروز به همکارهای فرزانگان گفتم!همه شون خوشحال شدن و تبریک گفتن! غروب با بابایی رفتیم بازار برای عید مانتو بگیرم دیگه شکمم داره بزرگ میشه و هر لباسی رو نمی تونم بپوشم! بالاخره باکلی گشت زدن تونستیم یه مانتوی مناسب گیر بیاریم. مامانی باهمین سرعت پیش بری مامان تا ماه آخر باید...
14 اسفند 1391

مهمانی

دیروز ناهار خونه خاله جون فاطمه دعوت بودیم.دونفر از دوستای خاله جون سکینه هم بودن. از بندرعباس اومده بودن میخواستن برن رشت دانشگاه.بعداز ناهار همه باهم(ما+خاله جون هانیه+دایی جون وزندایی+مامانی و آقاجون+خاله جون مریم و خاله جون سکینه و دوستاش خلاصه همه بجز خاله جون فاطمه اینا) رفتیم امامزاده سید ابوصالح. خیلی جای قشنگیه!خیلی خوش گذشت. وقتی برگشتیم عمه معصومه مارو برای شام دعوت کرد.تازه عمه اعظم و مادرجون هم بودن.خداروشکر امیر رضا حالش بهتر شده بود.شب هم خیلی خوش گذشت.عمه معصومه خیلی زحمت کشیده بود. امشب با بابایی رفتیم ساری اویشن برای بابایی یه دست کت و شلوار خریدیم.خیلی خوشگله!خیلی هم بهش می اد!  بابایی هم به افنخار کت و شلوارش مار...
5 اسفند 1391

پنج شنبه

جیگر مامان،امروز پنج شنبه بود.بعداز اینکه بابایی از اداره اومد رفتیم خونه مادر جون. بعدش هم با مادر جون رفتیم گل افشان به بابابزرگ سرزدیم. میدونی که بابابزرگ چند سالی هست که فوت کرده و گل افشان دفنه! امیر رضا نی نی عمه اعظم این روزها سرما خورده و مریضه! عمه خیلی نگرانه براش دعا کن مشکلی پیش نیاد.تازه خودتم باید قول بدی که جیگر خوبی باشی و مامانی رو اذیت نکنی. امشب خونه مادرجون اصلا حالم خوب نبود.همش سردرد داشتم و حالم بد میشد. قول دادی مامان و اذیت نکنی!                                ...
3 اسفند 1391

آغاز

جیگر مامان،امروز دقیقا هفت هفته و دوروزت شده.وقتی متوجه حضورت شدم پنج هفته و شیش روزت بود.خیلی منتظر اومدنت بودیم.بابایی اون شب مریض بود و حال درستی نداشت ولی وقتی فهمید میخوای بیای ازخوشحالی بیماریش یادش رفت.!تازه اگه بدونی وقتی مادرجون فهمید چقدر خوشحال شد!امشب رفتیم خونه مادرجون.مادرجون میخواست ترشی بندازه.ترشی که دوست داری؟!                                                       ...
1 اسفند 1391
1